حديث و آيات: فصل پنجم : ستمهاى رفته بر اهل بيت عليهم...

حَمزَةُ بنُ حُمرانَ : دَخَلتُ إلَى الصّادِقِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ عليهماالسلامفَقالَ لي : يا حَمزَةُ ، مِن أينَ أقبَلتَ ؟ قُلتُ لَهُ : مِنَ الكوفَةِ . قالَ : فَبَكى عليه السلام حَتّى بَلَّت دُموعُهُ لِحيَتَهُ، فَقُلتُ لَهُ : يَابنَ رَسولِ اللّه ِ ، ما لَكَ أكثَرتَ البُكاءَ ؟! فَقالَ : ذَكَرتُ عَمّي زَيدًا وما صُنِعَ بِهِ فَبَكَيتُ ، فَقُلتُ لَهُ : ومَا الَّذي ذَكَرتَ مِنهُ ؟ فَقالَ :
ذَكَرتُ مَقتَلَهُ وقَد أصابَ جَبينَهُ سَهمٌ ، فَجاءَهُ ابنُهُ يَحيى فَانكَبَّ عَلَيهِ وقالَ لَهُ : أبشِر يا أبَتاه فَإِنَّكَ تَرِدُ عَلى رَسولِ اللّه ِ وعَلِيٍّ وفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِم . قالَ : أجَل يا بُنَيَّ ، ثُمَّ دَعا بِحَدّادٍ فَنَزَعَ السَّهمَ مِن جَبينِهِ فَكانَت نَفسُهُ مَعَهُ ، فَجيءَ بِهِ إلى ساقِيَةٍ تَجري عِندَ بُستانٍ زائِدَةٍ ، فَحُفِرَ لَهُ فيها ودُفِنَ واُجرِيَ عَلَيهِ الماءُ . وكانَ مَعَهُم غُلامٌ سِندِيٌّ لِبَعضِهِم ، فَذَهَبَ إلى يوسُفَ بنِ عُمَرَ مِنَ الغَدِ فَأَخبَرَهُ بِدَفنِهِم إيّاهُ ، فَأَخرَجَهُ يوسُفُ بنُ عُمَرَ فَصَلَبَهُ فِي الكُناسَةِ أربَعَ سِنينَ ، ثُمَّ أمَرَ بِهِ فَاُحرِقَ بِالنّارِ وذُرِّيَ فِي الرِّياحِ ، فَلَعَنَ اللّه ُ قاتِلَهُ وخاذِلَهُ ، وإلَى اللّه ِ جَلَّ اسمُهُ أشكو ما نَزَلَ بِنا أهلَ بَيتِ نَبِيِّهِ بَعدَ مَوتِهِ ، وبِهِ نَستَعينُ عَلى عَدُوِّنا وهُوَ خَيرُ مُستَعانٍ حديث .
حمزة بن حمران: خدمت جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلامرسيدم، به من فرمود: اى حمزه از كجا مى آيى؟ عرض كردم: از كوفه. حضرت آن قدر گريست كه محاسن او از اشكش تر شد. عرض كردم: يابن رسول اللّه ، چه شده است كه اين قدر گريه مى كنيد؟! فرمود: به ياد عمويم زيد و آن چه با او كردند افتادم و گريه ام گرفت. عرض كردم: به ياد چه چيز از او افتاديد؟ فرمود: به ياد كشته شدنش افتادم كه تيرى به پيشانيش خورد و پسرش يحيى آمد و خودش را بر روى او انداخت و گفت: بشارت بادا تو را اى پدر كه بر رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات اللّه عليهم وارد مى شوى. زيد گفت: آرى، فرزندم. يحيى سپس آهنگرى را آورد و آن تير را از پيشانيش بيرون كشيد و زيد جان سپرد. پيكر او را نزد نهر آبى كه از كنار باغى مى گذشت، بردند و در بستر آن نهر برايش گورى كندند و پيكرش را در آن دفن كردند و سپس آب را بر آن بستند. يكى از آنان غلامى سِندى داشت كه او نيز همراهشان بود. فردايش آن غلام نزد يوسف بن عمر رفت و محل دفن زيد را به او خبر داد. يوسف بن عمر جسد زيد را بيرون آورد و در كُناسه [محله اى در كوفه ]به دار آويخت كه مدت چهار سال همچنان بالاى دار بود. سپس دستور داد جسدش را سوختند و خاكسترش را به باد دادند. لعنت خدا بر قاتل او و بر كسانى كه او را تنها و بى ياور گذاشتند و به خداى بلند نام شكايت مى برم از آن چه كه پس از مرگ پيامبرش به ما اهل بيت رسيد و در برابر دشمنمان از او يارى مى خواهم كه او بهترين يار است.